خلاصه قسمت 8 (هشتم ) سریال پسران فراتر از گل
بعد از اینکه جونپیو جاندی روبغل کرد و از اون خواست تا فقط بهش بگه دوستش داره جاندی خودش رو عقب کشید و گفت : ” معذرت میخوام” جونپیو : ” دقیقاً می دونی الان داری چیکار می کنی ؟ { چشمها پر اشک} گو جونپیو الان داره التماستو میکنه!! ” جاندی : ” من چاره ای ندارم” جونپیو ” من چطور تونستم کسی مثل تو رو دوست داشته باشم ؟ فراموشش کن. حتی اگه فردا روزی گریه بکنی هم فرقی نمیکنه چون من به این سادگی رو ول نمی کنم”
و جونپیو رفت و جاندی سعی کرد با خودش کنار بیاد که از این کارش پشیمون نمیشه . فردا روز مسابقه بود و با اعلام شروع مسابقه توسط خواهر جونپیو ، جیهوو و یی جانگ مسابقه رو شروع کردند .
جیهوو جلوتر بود و روی سکو جاندی منتظر بود تا بعد از رسیدن اون مسابقه رو ادامه بده .
جاندی شروع به شنا کرد . چیزی نمونده بود که به خط پایان برسه که برق های سالن خاموش شد .
همه به همدیگه نگاه می کردند که چراغ ها روشن شد اما کسی نمی دونست که برنده چه کسی بوده . خواهر جونپیو ، جونپیو رو دید که داشت از سالن خارج می شد .
بیرون از سالن ، همه در حال رفتن بودند که خواهر جونپیو از جاندی به خاطر بازی خوبش تعریف کرد .
یی جانگ و ووبین هم به از جیهوو خداحافظی کردند . بعد از رفتن همه جیهوو از جاندی خواست تا فردا با هم قرار بذارن .
جونپیو توی اتاقش نشسته بود و با رباط کوچیکی بازی میکرد و به یاد خاطرات بچگیش افتاد .
جیهوو در حال بازی با عروسک چوبی کوچیکی بود که جونپیو اون رو ازش گرفت و گفت " جیهوو اینو بده به من" جیهوو "نه" جونپیو " اگه این رو بهم بدی منم تمام عروسکهایی ر و که دارم بهت میدم" با مخالفت جیهوو جونپیو هم شروع به فرار کردن کرد و به زمین افتاد و عروسک چند قدم اون طرف تر اون افتاد و ماشینی از روی اون رد شد . جیهوو عروسک رو گرفت و شروع به گریه کرد . خدمتکار جونپیو بهش گفت " این رباط چوبی رو پدر جیهوو براش ساخته بود {پدر جیهوو مرده}
یی جانگ و ووبین پیش جونپیو اومدند و جونپیو گفت که احساس میکنه دیگه هیچ قرضی به جیهوو نداره . چون با این کار جیهوو برنده شد .
فردای اون روز جاندی و جیهوو با هم اسب سواری کردند
و بعد از اون با هم به همون ساختمونی رفتند که جاندی اولین قرارش با جونپیو رو اونجا گذاشته بود (جونپیو بیچاره ۴ ساعت منتظر موند)
جونپیو هم با ماشین اونها رو تعقیب می کرد .
بعد از اونجا جیهوو جاندی رو به خونه اش برد . خونه ی سنتی ای داشت و هیچ خدمتکاری اونجا نبود چون جیهوو دوست داره تنها باشه .
جاندی چشمش به عکسهای خانوادگی جیهوو و عکسهاش با سو هیان افتاد . کمی بعد جیهوو خواست جاندی رو ببو سه که جاندی حرفی رو وسط انداخت (قضیه رو پیچوند) .
بعد از مدتی جاندی از خونه جیهوو بیرون اومد و به این نتیجه رسیده بود که اون و جیهوو به درد هم نمی خورند و هیچ کدوم نمی تونند کسی رو که دوست دارند فراموش کنن . جیهوو جونپیو رو توی پیست هاکی ملاقات کرد و به اون گفت که به این نتیجه رسیده که جاندی رو دوست نداره . جیهوو ” من دخترهایی که ساده بدست میان رو دوست ندارم ، فکر می کردم اخلاق های پسرونه ای داره اما کاملاً دخترونه است . تمام راه با من تا خونه اومد اما خیلی راحت رفت . من قلبم برای سوهیان می تپید . اما جاندی … نه دوستی با اون مثل یه بازیه بچگانه بود”
جونپیو عصبانی شد و اونها شروع به هاکی کردند . جیهوو به زمین افتاد و جونپیو شروع به زدنش کرد .
جونپیو : ” یه بار دیگه اونهایی رو که گفتی بگو ” جیهوو ” دوستی با اون مثل یه بازیه بچگانه بود” و جونپیو شروع به زدنش کرد . یی جانگ و ووبین اونها رو جدا کردند .
اون شب جاندی داشت به خاطرات خودش و جونپیو فکر می کرد که گوشیش زنگ خورد و اسم جونپیو روی گوشی بود . جاندی گوشی رو برداشت و فوری گفت : ” من دیگه نمی خوام به خاطرت احساساتم لطمه بخوره” ” اوه یی جانگ!! چی؟؟؟ چی گفتی؟ ” و جاندی با ترس به سمت بیمارستان رفت . وقتی دم در اتاق جونپیو رسید با گریه وارد شد .
دید جیهوو ، یی جانگ و ووبین ایستادند و بهش گفتند که جونپیو در راه رفتن پیش جاندی و معذرت خواهی ازش اینطوری شده
جاندی دست جونپیو رو گرفت و گفت : ” جونپیو بیدار شو ! چرا اینطوری شدی؟ من خیلی چیزها دارم که بهت بگم . خیلی چیزها دارم که سرش باهات دعوا کنم . خیلی چیزها دارم که بهت یاد بدم . من باید ازت معذرت می خواستم . منو ببخش . من بهت دروغ گفتم وقتی بهم گفتی که اون جمله رو بگم من واقعاً پشیمون بودم . من می خوام الان اون جمله رو بگم . پس چرا بیدار نیستی ؟
جونپیو ناگهان چشمهاش رو باز کرد و همه زدند زیر خنده
و جاندی اونها شروع کردند به دعوا کردن ( البته به شوخی)جیهوو بیرون اومد و شروع به راه رفتن کرد و فکر کردن
فردای اون روز جاندی متوجه شد که چند نفر دارن تعقیبش می کنند و بعد از مدتی جونپیو رو دید که جاندی رو سوار ماشین کرد و با هم به زمین گلف رفتند . جاندی از گلف چیزی بلد نبود . جونپیو سعی کرد بهش یاد بده اما تمام توپ هاش به خطا می رفت .
بعد از اون اونها با هم برای غذا بیرون رفتند . ( من نمیدونستم که اونها گوشت خام میخورند:surprise: ) جاندی با سرعت تمام غذاها رو خورد .
بعد از غذا اونها سوار ماشین شدند و جونپیو خواست جاندی رو ببو سه که موبایل جاندی شروع به زنگ زدن کرد
و خانواده جاندی بهش گفتن که سریع تر به خونه بیاد وقتی به خونه رسید دید روی میز پر از غذاهاییه که جونپیو برای اونها فرستاده . جونپیو به جاندی sms زد و گفت ” اینو بهت می گم چون میترسم دوباره عصبانی شی. این کار ( غذا فرستادن برای خانواده جاندی) به خاطر تو نبود . حتی حق نداری یه ذره اش رو هم بخوری” (جاندی لبخند زد)
روز بعد جاندی سر کارش بود و وقتی که جونپیو بهش زنگ می زد میپیچوندش . جاندی به استخر رفت و بعد از اون توی محوطه مدرسه جیهوو رو دید . اونها با هم حرف زدند و وقتی جونپیو به جیهوو زنگ زد جاندی بهش گفت که نگه با اونه و سریع از اونجا رفت
شب خانواده جاندی مشغول تماشا کردن تلویزیون بودند که زنگ در به صدا در اومد . جونپیو دم در بود
و بعد از شوکه کردن خانواده گفت که تصمیم داره شب اونجا بخوابه .
اریکا خانم بهتون پیشنهاد میکنم از فروشگاه اقدام به خرید این محصول نمایید
چون من تنها هستم و دنبال چند تا نویسنده میگردم(یعنی از گذاشتن ادامه خلاصه ها معذورم)اگه خواستین تو چرخوندن وبلاگ منو یاری کنین یه نظر بدین ...